2007-03-16


امسال هم هر سیزده روز بعد از ظهرها که هوا یک
دلتنگی خوب بهاری را در خود جا می دهد مثل همه
ی سال های پیش می روم در جنگل نزدیک خانه مان
می نشینم و به سفرهایی فکر می کنم که حتما خواهم
رفت . به جاهایی که توی کتاب ها خوانده ام. پاریس
.جنگل بولونی . بارهای زیر زمینی. معابد هندو چین
اسپانیا با کولی ها و ساز و آوازشان .فکر می کنم به
هر جا که بروم مثل آنها لباس خواهم پوشم.در رقصها
و مراسمشان شرکت خواهم کرد .حتما دررستوران ها
یی که صندلی هایش را در پیاده رو چیده اند مشروب
. خواهم خورد . همه انواعش را امتحان خواهم کرد
شراب سفید . شراب سرخ . کنیاک . شراب بورگونی
شامپاین. یه جایی در استرالیا می شناسم که فقط شراب
می فروشد . هزار نوع شراب با قدمت و طعم ها و
رنگ های متفاوت . توی لوور کلی می گردم و از
واتیکان کلی عکس می گیرم .با افریقا و بومیان عجیب
و غریبش زندگی خواهم کرد . با بومیان و سازهای
کوبه ایشان خواهم رقصید . به خیلی چیزهای دیگر
.فکر می کنم. به مصر و اهرام . آرزوی ازلی من
همیشه احساس عجیبی به من می گوید با ورود به
دالان های اهرام نیروهای خاصی مرا حبس خواهند کرد
و من در کنار نفرتی تی ها و فراعنه زنده به گور خواهم شد
به اقیانوس و سفرهای دریایی . به غواصی و زیر دریایی
و ... هزاران سکانس ریز و درشت دیگر . اما اگر بدانی
با این سفرهای خیالی حتی ذره ای از میل جهان گردیم
ارضا نمی شود و هر سال بیش از پیش عطش دیدن دیدن
و فقط دیدن در من زبانه می کشد. یعنی انصاف است از
لب و گفتگوت ناشنیده بمیرم؟

No comments: