! مامان تو چرا اصلا نمی خندی ؟
:و من قصه ام را برایش گفتم
.زمانی دور . خیلی دور . اون روزهای خیلی خیلی دور
وقتی که خیلی جوون بودم مثلا 16 یا 17 ساله ٬ دوست
داشتم با اون کسی که دوست دارم باشم اما نمیشد . همش
ازش دور بودم و دلم براش تنگ می شد .هیچ کاری نمی
تونستم بکنم چون او مغزم و پرکرده بود وهیچی دیگه توش
جا نمی شد. یه شب که حالم خیلی بد بود واز شدت دلتنگی
داشتم آب می شدم٬یه جادوگری توی خوابم اومد.جادوگری
با یه کلاه سیاه دراز و یه دماغ دراز و یه جاروی دراز تر
که روی اون نشسته بود . مث جادوگر توی کارتون مامفی
!به من گفت : اگر آرزویی داری بگو تا برآورده کنم
آرزوی من هم که معلوم بود .بهش گفتم دوست دارم با اون
.کسی که خیلی دوسش دارم باشم
!گفت : باشه . اما به یه شرط
گفتم : چه شرطی؟
!گفت : با او بودن رو بهت میدم اما خنده تو ازت می گیرم
!منم قبول کردم .از اون موقع ست که دیگه نمی تونم بخندم
!گفت : راستشو بگو . جادوگر وجود نداره
گفتم: تو دنیای خیال که وجود داره
!گفت: تو خیال آره .اما واقعا که وجود نداره
گفتم : مگه خیال وجود نداره؟
!گفت:چرا
!گفتم :خب . پس جادوگر هم وجود داره .اما تو همون دنیا
گفت :تو چرا قبول کردی ؟
گفتم : خوب . دوسش داشتم . دوست داشتم هر چیزی رو بدم
تا با او باشم . به نظر تو ارزشش و نداشت؟
!یه کمی ساکت موند بعد گفت : نه
!گفتم :اگه قبول نمی کردم الان تو نبودی
!گفت: نباشم . به جاش تو بلد بودی بخندی
1 comment:
قصه ی کوتاه خوبی بود.متشکرم
Post a Comment