سرم بوی سکونت شب می دهد کودک با تیله های مبهوت روی لب های آویزان من تاب می خورد تا برای پیدا کردن لبخند صورتم را ورق می زند
2 comments:
Anonymous
said...
باید برمیگشتم.درقلبم کودکی بود که بازیچه اش را گم کرده بود. بهانه پری طناز قصه های مادربزرگم را میگرفت. در سرم دیوی بود که مغزم را مزه میکرد. نفیر داغی که از بینی اش خارج میشد،گوشهایم را داغ کرده بود. انگار تب داشتم. هرچه گفتم به هذیان پهلو میزد.آب را آرزو کردم.خواب را چون خاطره ای مرور کردم.داغی تابستان زیر پاهایم است امادهانم از میوه های زمستانی گس بود.پری طناز قصه ها، ساز به دست از چشمهایم گذشت. کودک قلبم گریه اش را سرداد.دیو خندید.قاچ بزرگی از مغزم را گاز زد.موهایم سفید شد. تسبیح چوبی مادرم صلوات را سر کرد.کودک قلبم سکسه های گریه را شمرده بود.دیو کاتالوگ های مسواک برقی را ورق میزدو دندانهایش راخلال میکرد.مادرم درصرافت پاشویه کردنم بود و لذت دستهایش کودک قلبم را سوار بر اسب های بالدار از دشت های سبز ودریاهای دور به سرزمین بستنی ها وچرخ فلکها می برد.مادرم در گوشی تلفن آدرس دعا نویس را تکرار کرد.پری طناز قصه ها ابروهایش را تاتو کرده بود. دیو با پیراهن چسبان به باشگاه بادی بیلدینگ می رفت. تب اشک هایم را بخار کرد. من سوختن راتمام کردم . مادرم آرزوهایش را تمام کرده بود. دیو مغزم را تمام کرده بود. کودک قلبم از سرزمین بستنی ها و چرخ فلکها باز نگشت. من رفته بودم.
2 comments:
باید برمیگشتم.درقلبم کودکی بود که بازیچه اش را گم کرده بود. بهانه پری طناز قصه های مادربزرگم را میگرفت. در سرم دیوی بود که مغزم را مزه میکرد. نفیر داغی که از بینی اش خارج میشد،گوشهایم را داغ کرده بود. انگار تب داشتم. هرچه گفتم به هذیان پهلو میزد.آب را آرزو کردم.خواب را چون خاطره ای مرور کردم.داغی تابستان زیر پاهایم است امادهانم از میوه های زمستانی گس بود.پری طناز قصه ها، ساز به دست از چشمهایم گذشت. کودک قلبم گریه اش را سرداد.دیو خندید.قاچ بزرگی از مغزم را گاز زد.موهایم سفید شد. تسبیح چوبی مادرم صلوات را سر کرد.کودک قلبم سکسه های گریه را شمرده بود.دیو کاتالوگ های مسواک برقی را ورق میزدو دندانهایش راخلال میکرد.مادرم درصرافت پاشویه کردنم بود و لذت دستهایش کودک قلبم را سوار بر اسب های بالدار از دشت های سبز ودریاهای دور به سرزمین بستنی ها وچرخ فلکها می برد.مادرم در گوشی تلفن آدرس دعا نویس را تکرار کرد.پری طناز قصه ها ابروهایش را تاتو کرده بود. دیو با پیراهن چسبان به باشگاه بادی بیلدینگ می رفت. تب اشک هایم را بخار کرد. من سوختن راتمام کردم . مادرم آرزوهایش را تمام کرده بود. دیو مغزم را تمام کرده بود. کودک قلبم از سرزمین بستنی ها و چرخ فلکها باز نگشت. من رفته بودم.
داستان زیباییست .مرسی
Post a Comment