دیشب دوباره آمد.می آید.می نشیند و ساعت ها بی آن که پلک بزند به
. من نگاه می کند.همیشه به من نگاه می کند . و هیچ حرکتی نمی کند
مثل سمندری که می خواهد حشره ای را شکار کند. می نشیند. تکان
نمی خورد.حتی پلک نمی زند.گاهی حس می کنم نفس نمی کشد.بعد از
. ساعتی راهش را کج می کند و می رود. هنوز صدایش را نشنیده ام
No comments:
Post a Comment