می توانستم در چشم هایش نگاه کنم که نکردم
. می توانستم غافلگیرش کنم . که نشد
.می توانستم پدر خوبی باشم برایش که نبودم
. می توانستم غافلگیرش کنم . که نشد
.می توانستم پدر خوبی باشم برایش که نبودم
...می توانستم
. خیلی اوقات به دنبال یک حس گم شده می گردم
به دنبال یک حس نا تمام .نمی دانم پیدایش خواهم
. کرد یا نه . به نبال حسی گم شده در تاریکی
...به دنبال
تو واقعیتی اما بقیه خیالن .تو بخش عینی زندگی
منی اما بقیه وسیله ان. خوراکی برای تخیل.برای
. زندگی ذهن . واقعیت ندارن . هویت ندارن
سرم درد می کند . چشم هایم درد می کند . پشت
.چشم هایم عده ای ایستاده اند که مرا هول می دهند
به چشمه فکر می کنم .به کاسه ای که در من فرو
می رود . به دست های کسانی که پشت چشم هایم
.تجمع کرده اند و مرا هول می کنند
به دختران پرستار با مقنعه های سفید و کفش ها ی
سفید و انگشت اشاره ای بر تیغه ی بینی که مثلا
یعنی سکوتی محض . در راهروهای تاریک به
دنبال هم می دوند بی آن که پروای رویای دیگران
.را داشته باشند
.باید از جایم بلند شوم و چراغ را خاموش کنم
شاید باید بخوابم . ساعت چهار ضربه ی نیمه شب
است و من صبح شده ام.حالا دیگر کم کمک طلوع
.می کنم و ستاره ها را با دست هایم می پوشانم
دیگر ستاره ای پیدا نیست . تمام حواسم به دنبال
صدای پاییست که راهرو را رج بزند.صدای پایی
در کفش های قهوه ای سرد که از تماس با زمین
صدای او را می دهد .آدم ها این چنینند . باید بلند
شوم و چراغ را خاموش کنم وگرنه ابرهای کبود
روی تمام رویایم را خواهد پوشاند و صدای پای
.من راهرو را بیدار نخواهد کرد. باید کمی فکر کنم
مثلا به صدای اتفاق یا به قیمت سیب.گاهی به دوران
بازنشستگی .گاهی به تو با یال سیاهت درباد وقتی
.خیس می وزید
! نگران خوابم
. خیلی اوقات به دنبال یک حس گم شده می گردم
به دنبال یک حس نا تمام .نمی دانم پیدایش خواهم
. کرد یا نه . به نبال حسی گم شده در تاریکی
...به دنبال
تو واقعیتی اما بقیه خیالن .تو بخش عینی زندگی
منی اما بقیه وسیله ان. خوراکی برای تخیل.برای
. زندگی ذهن . واقعیت ندارن . هویت ندارن
سرم درد می کند . چشم هایم درد می کند . پشت
.چشم هایم عده ای ایستاده اند که مرا هول می دهند
به چشمه فکر می کنم .به کاسه ای که در من فرو
می رود . به دست های کسانی که پشت چشم هایم
.تجمع کرده اند و مرا هول می کنند
به دختران پرستار با مقنعه های سفید و کفش ها ی
سفید و انگشت اشاره ای بر تیغه ی بینی که مثلا
یعنی سکوتی محض . در راهروهای تاریک به
دنبال هم می دوند بی آن که پروای رویای دیگران
.را داشته باشند
.باید از جایم بلند شوم و چراغ را خاموش کنم
شاید باید بخوابم . ساعت چهار ضربه ی نیمه شب
است و من صبح شده ام.حالا دیگر کم کمک طلوع
.می کنم و ستاره ها را با دست هایم می پوشانم
دیگر ستاره ای پیدا نیست . تمام حواسم به دنبال
صدای پاییست که راهرو را رج بزند.صدای پایی
در کفش های قهوه ای سرد که از تماس با زمین
صدای او را می دهد .آدم ها این چنینند . باید بلند
شوم و چراغ را خاموش کنم وگرنه ابرهای کبود
روی تمام رویایم را خواهد پوشاند و صدای پای
.من راهرو را بیدار نخواهد کرد. باید کمی فکر کنم
مثلا به صدای اتفاق یا به قیمت سیب.گاهی به دوران
بازنشستگی .گاهی به تو با یال سیاهت درباد وقتی
.خیس می وزید
! نگران خوابم
No comments:
Post a Comment